داستان ها

داستان “آخرین تماس”

هوا سرد بود. برف آرام‌آرام روی شیشه‌های پنجره می‌نشست و اتاق را در سکوتی سنگین فرو می‌برد. سامان با دست‌های لرزان به گوشی نگاه می‌کرد. زنگ هشدار را روی صفحه می‌دید، اما جرات پاسخ دادن نداشت. ساعت، ۲:۳۵ بامداد را نشان می‌داد و شماره‌ای که روی صفحه بود، شماره خواهرش سارا بود. خواهرش که دو سال پیش در یک تصادف جان باخته بود.

قلبش تند می‌زد. هزار فکر از ذهنش می‌گذشت. شاید کسی با گوشی او تماس گرفته بود؟ اما گوشی سارا در تصادف نابود شده بود. سامان نمی‌توانست این موضوع را به خود بقبولاند. با دست لرزان تماس را پذیرفت.

“الو؟” صدایش خشک و بی‌روح بود. هیچ جوابی نیامد. فقط صدای خش‌خش ضعیفی شنیده می‌شد. نفسش را حبس کرد و گفت: “سارا؟ این تویی؟”

صدایی نرم و آشنا به گوشش رسید: “سامان… کمکم کن.”

سامان خشکش زد. این صدای سارا بود، بدون شک. صدایی که سال‌ها با آن آشنا بود. اما این امکان نداشت. با صدایی که حالا پر از وحشت شده بود، گفت: “سارا؟ تو… زنده‌ای؟ این شوخی چیه؟”

صدا دوباره آمد، این بار آهسته‌تر و پریشان‌تر: “سامان، تو باید بیای… دیر می‌شه…”

قبل از اینکه سامان بتواند چیزی بگوید، تماس قطع شد. نگاهش به صفحه گوشی خشک شد. ذهنش پر از سوال بود. آیا این یک شوخی بود؟ اما چه کسی می‌توانست صدای خواهرش را این‌طور تقلید کند؟

بدون فکر لباس پوشید. هرچند نیمه‌شب بود، اما چیزی او را به بیرون می‌کشید. حس می‌کرد باید جایی برود، چیزی را پیدا کند. سارا در آخرین لحظات زندگی‌اش در جاده‌ای بیرون از شهر تصادف کرده بود. شاید آنجا چیزی بود که باید کشف می‌شد.

رانندگی در شب سرد و مه‌آلود پر از استرس بود. جاده خالی بود، تنها چراغ‌های کم‌رنگ ماشین سامان بود که مسیر را روشن می‌کرد. به محلی رسید که تصادف رخ داده بود. قلبش تندتر می‌زد. از ماشین پیاده شد و اطراف را نگاه کرد. چیزی دیده نمی‌شد، اما حسی عجیب او را به سمت یک درخت در کنار جاده کشاند.

زیر درخت، روی برف‌های سفید، چیزی براق دید. نزدیک‌تر که شد، متوجه شد این یک گردنبند طلایی است؛ همان گردنبندی که همیشه سارا می‌پوشید. سامان گردنبند را برداشت. وقتی آن را لمس کرد، صدای آرامی در گوشش پیچید: “سامان، من اینجا گیر افتادم. باید حقیقت را پیدا کنی.”

سامان به اطراف نگاه کرد، اما کسی نبود. حس می‌کرد دنیا دور سرش می‌چرخد. آیا این‌ها واقعی بود یا فقط یک توهم؟

در همین لحظه، نورهای یک ماشین از دور نمایان شد. سامان برگشت و دید ماشینی که شب تصادف سارا در آن حضور داشت، به سمت او می‌آید. ماشین با همان سرعت و همان مسیری که سارا را به مرگ کشاند، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. اما این بار، سامان آماده بود. او تصمیم گرفته بود که این معما را حل کند، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود…

ادامه دارد

مطالب مشابه

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button